R قسمت اول
فصل اول
twin
قسمت اول
.

.
.
In the name of God
R
Season 1
Twin
"همزاد "
***
Chapter 1
پاکت که جلوی چشمم گرفته شد ، با تعجب نگاهی به منشی شیک پوشم که خونسردانه منتظر گرفتن پاکت ایستاده بود انداختم . سر در نمی آوردم ! پاکت سیاه رنگ و طرح ابر و باد روبرویم ، با پلمپ قرمز رنگ آنتیکش ، که حرف R رویش حکاکی شده بود ، چه ربطی میتوانست به من داشته باشد ؟! انگار خانم «کویین » متوجه نگاه متعجبم شد ؛ چون اخمی کرد و پاکت عجیب را محترمانه روی میز گذاشت .
- از طرف یه گالری نقاشی هست ! به نظر یک دعوت نامه میاد . چون پلمپ بود ، بازش نکردم !
سری تکان دادم . راهش را کشید و رفت !
اولین باری بود که دعوت نامه ی یک گالری نقاشی برای من میامد ! من « ادوارد فیلیپس » یکی از موفق ترین تجار انگلستان بودم ! اصولا تمام نامه های راه یافته به دفتر شیک ام ، صورت حساب های مهم یا نامه های تجاری بودند! شاید نقاشی و هنر ، آخرین چیزی بود که توی این دنیا به فکرش می افتادم! عجیب بود ولی دکوراسیون بنفش رنگ دفترم تنها کار هنری ای بود که حاضر به تحملش بودم! البته اگر آن تابلوی افقی و بزرگ برگ های پاییزی ، که به جای زرد و نارنجی و قرمز ، تلفیقی از طیف بنفش بودند را ندیده میگرفتم ! تابلویی که صادقانه ، باوجود مصنوعی بودن منظره اش ، عاشقش بودم!
اخم وحشتناکی ، از همان های مخصوص به خودم ، به پاکت سیاه رنگ نشان دادم و سعی کردم بی توجه به آن ، به کارم برسم ؛ ولی خودم را که نمیتوانستم گول بزنم! هنوز کوچکترین چیز عجیبی مثل پسر بچه ی کوچکی سر ذوق ام می آورد و کنجکاوم می کرد !
نفسم را با حرص بیرون دادم دستم را به سمت پاکت بردم . حقیقتا حس بدی داشتم ! حس عجیبی مثل خوره به جانم افتاده بود ! بودن دعوت نامه ی یک گالری نقاشی در دفترم ، عجیب ترین اتفاق بود که در طول هفته می توانست برایم بیفتد ! حتی از خبر بهم زدن «توماس » و « الویا» هم عجیب تر!
بالاخره پاکت را برداشتم و دستی به روی پلمپ آنتیک و زیبا ی R کشیدم . همیشه از این شیوه برای بستن کاغذ نامه خوشم می آمد . عاشق پلمپ های قرمز رنگی بودم که آن سال ها به روی مجله های تبلیغاتی هفتگی ، که خیلی هم لوکس بودند ، برای عمو ژرژ می آمد و از قضا کلکسیونی هم از آنها جمع کرده بودم ! البته آن پلمپ های پلاستیکی ِ چسبانده شده با چسب کجا و این پلمپ اصل کجا ! بوی پارافینش لبخند به لبم آورد !
آن را جدا کردم و با باز کردن تای کاغذ سیاه رنگ ، چشمم به دست خط طلایی رنگی افتاد . چاپ شده نبود . زیبا و موزون . انگار با قلم پر و جوهر طلایی نوشته شده بود . درون کاغذ بر خلاف بیرونش مشکی ِ ساده بود و از ابر و باد های طیف ِ مشکی – خاکستری خبری نبود .
" جناب آقای ادوارد دی . فیلیپس
احتراما بدین وسیله از شما دعوت میشود شنبه مورخ پانزدهم دسامبر ، ساعت هشت شب برای تماشای نقاشی هایم ، به گالری تشریف بیاورید !
مشتاق دیدار
R"
زیر پیغام آدرس با همان جوهر زیبای طلایی رنگ درج شده بود . بی اختیار لبخندی به لبم آمد . یک دعوت محترمانه و در شان من ، به یک گالری نقاشی! میتوانست سرگرمی خوبی برای این آخر هفته باشد ! از گوش دادن به دلتنگی های توماس برای الویا بهتر بود !
نمیدانم چرا ! شاید به یاد بچگی هایم ، خواستم پلمپ آنتیک و زیبای R را نگه دارم ! کشوی میز بزرگ آبنوس سیاه رنگ ام را بیرون کشیدم و بی اختیار چشمم به جعبه ی سیگار برگ قدیمی ام افتاد . یکسالی میشد که سیگار را کنار گذاشته بودم و جعبه ی زیبای طلایی رنگ ، از همان موقع خالی مانده بود ! دلیل نگه داشتن اش را خودم هم نمیدانستم! ولی امروز، بدجور برای نگه داشتن پلمپ آنتیک ، به درد میخورد !
آن را درون جعبه طلایی سیگار گذاشتم و درش را بستم . صدای کویین از پیجر ، توی اتاق پیچید :
- آقای فیلیپس ! سهامداران هتل دایموند برای جلسه رسیدن ! به اتاق کنفرانس راهنماییشون کردم . تشریف بیارین !
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم . به سمت آینه ی قدی اتاق رفتم و کراواتم را صاف کردم . کت و شلوار خوش دوخت مارک کریستین دیور ام را مرتب کردم و با لبخندی که چاشنی ِ چهره ام کردم ، از اتاق ، خارج شدم .
***
بی هدف توی نشیمن بزرگ عمارتم نشسته بودم و مسابقه ی اسب دوانی را تماشا میکردم ! بازی مورد علاقه ی پدرم! آن وقت ها که زنده بود بزرگترین سرگرمی اش پرورش اسب های مسابقه بود و عاشق این کار بود ! ولی من از این موجودات خیلی هم خوشم نمیامد ! اسب ها فقط توی تلوزیون و از پشت دوربین جذاب بودند! وقتی که مرد ، مزرعه ی پرورش اسبش را سپرد به توماس !
چون میدانست من لیاقت این یک قلم را ندارم و خیلی راحت به بادش میدهم و به جایش یا هتل میسازم و یا کارخانه ! البته بیشتر احتمال میداد همه را یک جا بروم هند فلفل بخرم و بیاورم لندن بفروشم! تصورش از تجارت همین بود ! کاری نمی شد برایش کرد !
زنگ در که زده شد ته دلم احساس خوبی داشتم! صدای پای آرام و محتاطانه ی « آلفرد» ، که برای باز کردن در می رفت آرامش عجیبی به من داد . متعاقبا ، پشت بندش صدای فریاد های توماس که از در ورودی تا اینجا به طور کاملا واضحی می آمد ، باعث شد آهی بکشم! حس خوب چه جهنمی بود ؟! به خودم قول دادم دیگر هرگز در اوقات فراغتم به توماس فکر نکنم!
چهره ی بی رمق و رنگ پریده اش را که دیدم از طرز تفکرم پشیمان شدم! صادقانه دلم خواست آن لحظه او را در آغوش بگیرم و بگذارم برادر کوچکترم در آغوشم گریه کند !
- ادی ! اوه ! الویا امروز بهم زنگ زد !
اخم هایم بی اختیار در هم رفت . زن ها موجودات غیر قابل درکی بودند ! تحمل کردنشان برای من یکی خیلی سخت بود ! حس خوار و ذلیل بودن برای موجودات ضعیفی مثل آنها ...
از تصورش احساس اشمئزاز به من دست داد ! وقتی خودم را جای توماس گذاشتم! من ! ادوارد دی . فیلیپس، اینطور زار و خسته بروم خانه ی برادرم و اشک بریزم و فریاد بزنم که ، فلانی که با من بهم زده بود ، امروز دوباره زنگ زده ... اوه ! هرگز!
ولی خب نمیتوانستم منکر غم عظیم توی چشم های توماس کوچولوی 22 ساله ام بشوم! رفتارش دقیقا دوازده سال از خودش کوچک تر بود ! انقدر پاک و با صداقت و ساده بود که به جرئت میتوانم بگویم الویا چهارمین زنی بود که او را سر کار گذاشته بود ! سه تای قبلی را توماس خودش هم قبول داشت ولی این یکی را عمرا نمیتوانستم به این سادگی ها به او بفهمانم!
آهی کشیدم و او را در آغوشم گرفتم و گذاشتم اشک های بی وقفه اش ، پیراهن مارک دارم را خراب کند !!! به درک! بعدا این الویا را گیر می آوردم و وارو آویزانش میکردم و مجبورش میکردم خسارت پیراهنم را بدهد ! بالاخره به زبانم حرکتی دادم و پرسیدم:
- چی میگفت مگه ؟! واسه چی انقدر ریختی بهم حالا ؟!
خودش را از من جدا کرد و روی مبل راحتی ولو شد . آنقدر ها هم لوس نبود که رفتار مردانه ای نداشته باشد ! فقط زیادی احساساتی بود ! همین !
- به من میگه از مردای سهل الوصول بدش میاد !
نگهانی سرش را بالا گرفت و به من که هنوز ایستاده بودم نگاه کرد .
- من سهل الوصول ام ؟!
گلویم را صاف کردم و به آلفرد که با جام های « وایـ..ن» به سمتمان می آمد ، خیره شدم .
- کم نه . تامی ! این چهارمین دفعه اس! کی میخوای بفهمی که اینا همش بازی بوده ؟! هر چهارتاشون مثل هم بودن! نمیشه یه زنی پیدا کنی و عاشقش بشی که مثل قبلی ها نبوده باشه ؟!
همزمان نگاهم را عاجزانه به او دوختم . بدون نگاه کردن به آلفرد جامی از توی سینی برداشتم و با حرص سر کشیدم.
- ادی ! اون قدر ها هم که فکر میکنی من احمق نیستم! الویا اصلا اون طوری که فکر میکنی نیست ! تو اصلا ندیدیش! اون دختر خوبیه !
نگاهم روی دست هایش سر خورد که به جای جام ، بطری ِ وایـ..ن را برداشت و نصف اش را یک نفس سر کشید ! چه کار میتوانستم بکنم؟! شاید حق با توماس بود ! الیویا تنها دختری بود که بیشتر از شش ماه با توماس مانده بود !!! گذاشتم کم کم به عالم مســ.تی اش برود و بی خیال من شود !
خواستم به سمت کتاب خانه بروم که آلفرد جلویم سبز شد ! پیرمرد ریز نقش و مهربانی بود . وقتی میخندید چال کوچکی روی گونه اش می افتاد که مهربانی چهره اش را دو چندان نشان میداد . کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود و حوله ای روی دست راستش انداخته بود . لبخندی زد و تعظیمی کوتاه کرد . پاپیون مشکی اش را با دست های فرو رفته در دستکش های سفیدش صاف کرد و با حوصله از جیب کتش ، دفترچه ای بیرون آورد !
آرامشی که در حرکاتش بود آرامم میکرد . همیشه شخصیت اش را دوست داشتم ! حتی اگر من را که انقدر عجول بودم یک ساعت تمام همانجا سر ِ پا نگه میداشت ، هرگز شکایتی نمیکردم!
دفترچه را میشناختم! کارهای روزانه ی خودم و خودش را درونش یاد داشت میکرد !
- قربان ! امروز از ساعت ده تا 12 زمین گلف برای بازی آماده است ! دوستانتون منتظر شما هستن! راس دوازده ناهار براتون سرو میشه و بعد شما وقت استراحت دارید . 5 بعد از ظهر باید برید به سر قرار ازدواجی که مادرتون ترتیب دادن !
پوفی کشیدم و عاجزانه گفتم:
- نمیشه این آخری رو بپیچونم؟!
اخم هایش را در هم کشید . همین برایم کافی بود تا تکلیفم را بدانم و با تکان دست ساکتش کنم ! خواستم به طبقه ی بالا بروم که ناگهان چیزی به یادم افتاد !
- آلفرد ! ساعت هفت و نیم به بعد ، برنامه ام رو خالی بذار! به یه گالری نقاشی دعوت شدم!
تعظیمی کرد و راهش را گرفت و رفت ! من هم به سمت طبقه ی بالا و کتاب خانه راه افتادم تا قبل از قرار بازی گلف با " به اصطلاح" دوستانم ، کمی از وقت آزادم لذت ببرم !
قبل از رسیدن به آخر پله ها ، نگاهی به ساعت رولکس ام انداختم . 9 صبح بود . سرم را کمی خم کردم تا بتوانم توماس را که داشت تا خرخره میخورد ، پایین و روی کاناپه ی جلوی تلوزیون ببینم ! اگر روی روکش سفید کاناپه ی محبوبم قطره های قرمز رنگ وایـ..ن میدیدم خود ِ توماس را کنار الویا وارونه آویزان میکردم تا خسارت کاناپه ام را هم از آنها بگیرم!اصلا شاید همانجا آشتی اشان هم میدادم! شاید با تهدید !
آهی کشیدم! می دانستم این افکار مسخره آخرش کار دستم میدهد ! از همان اخم های وحشت ناک به چهره ام نشاندم و به راهم ادامه دادم .
عمارت دوبلکس بود . در جای جای خانه ، فقط نشیمن و آشپزخانه بود که مدرن چیده شده بود ! به جز اتاقی در طبقه ی بالا که درش همیشه بسته بود و هیچ کس اجازه ی ورود به آنجا را نداشت و خصوصی بود ، بقیه ی جاها به سبک کلاسیک چیده شده بودند . حتی اتاق من!
آن اتاق خصوصی ، نشیمن و آشپزخانه جزء قلمرو ی »هلنا» بودند! فرزند دوم و وسطی ِ خانواده ی فیلیپس! خواهر کوچکترم که پنج سال از من کوچکتر بود و چهار سال از توماس بزرگتر! تنها زنی که از ته قلبم عاشقش بودم!
دیوانه ی آشپزی بود و بعد از کلی غر زدن و جر و بحث با مادر ِ پول دوست و تجارت پیشه ام، بالاخره پیروز شده بود و رفته بود ایتالیا آشپزی خوانده بود و بعد کافی شاپ داری و تا آنجا که خبرش را داشتم الان داشت شیرینی پزی میخواند !
اتاق نشیمن را هم با کلی غر غر و بحث با من ، بالاخره تغییر دکوراسیون داده بود و آن کاناپه ی سفید رنگ را هم خودم خریده بودم تا سهمی از آن اتاق داشته باشم و بتوانم برای خودم آنجا بچرخم! از بعد از مرگ پدر آمد که با من زندگی کند ! خیلی با مادر راحت نبود و اینجا را ترجیه میداد !
با ورودم به کتاب خانه موجی از گرمای مطبوع به صورتم خورد . سیستم گرمایشی مدرن اتاق نشیمن را اصلا دوست نداشتم ! شومینه ی هیزمی کتاب خانه را بیشتر دوست داشتم! طراحی اش از شومینه ی اتاقم هم زیبا تر بود !
با چشم ، توی قفسه ها به دنبال کتابی مفید گشتم . بی اختیار چشمانم به روی طبقه ی آخر خشک شد . آثار نقاشان بزرگ!
با چوب بلندی که این طور مواقع استفاده میشد و سرش قلاب داشت کتاب را گرفتم و پایین انداختم . توی هوا گرفتمش و با کنجکاوی شروع به ورق زدن صفحاتش کردم ...
***
نگاهی به ساعتم کردم . حدس میزدم چرا دیر کرده باشد و همین مرا حرص میداد !! همان قانون مسخره و نانوشته ی زن ها ! " هر وقت با یه مردی قرار داری از قصد دیر تر برو ..."
نفسی عمیق کشیدم. ساعت پنج و نیم بود و من داشتم ثانیه ثانیه های آخر هفته ی با ارزشم را از دست میدادم! زیر لب ناسزایی به دخترک دادم و گارسون را صدا زدم . برای خودم غذایی سفارش دادم و بدون اینکه فکرم را مشغول کنم ، ترجیح دادم در آرامش قهوه ام را بنوشم!
با گذاشته شدن غذا ها روی میزم ، صدای تق تق پاشنه های کفشی زنانه ب من نزدیک شد . بی تفاوت مشغول خوردن غذا شدم و سعی کردم اصلا به دختری که حالا داشت پشت میز مینشست توجهی نکنم !
- آقای فیلیپس! متاسفم که دیر شد ...
دهانم را با دستمال پاک کردم . با صدای عقب کشیدن صندلی ام حرفش را خورد !
- خانم محترم! از همین الان نشون دادید که ما بدرد زندگی با هم نمیخوریم!!!! یه تاجر بزرگ و موفق مثل من ،هنوزم نتونسته یک چیز رو تو دنیا با پولش بخره و اون هم زمان هست! پس منو ببخشید چون وقت اضافی برای تحمل آدم بی ملاحظه و وقت نشناسی مثل شما ندارم!
نایستادم تا حرف هایش را بشنوم ! به سرعت از آنجا دور شدم و گذاشتم خسارت وقت تلف شده ام را با پرداخت صورت حساب غذای گران قیمت و تقریبا دست نخورده ام بپردازد !!!!