درد های عجیب ِ یک "دچار" ... (1)
درد های عجیب یک " دچار " ...
قسمت اول !
م.ش
.
درد های عجیب ِ یک "دچار" ... (1)
نگاهش رو دوخت به قاب عکس توی تاقچه . قاب عکسی که بیشتر از ده سال از عمرش نمیگذشت . ولی انقدر خاک گرفته بود و خاطره اش دور به نظر میرسید که باعث میشد ذهن و قلبش پر از غم و درد بشه . با چشمش خطوط ِ زیبای گیپور رو روی پارچه ی سپید رنگ لباسش توی قاب عکس دنبال کرد و چشم هاش خیره موند روی دستش که دور بازویی پیچیده شده در پارچه ی فلانل ِ مشکی رنگ ، حلقه شده بود . نگاهش رو روی صورت ِ سه تیغه ی مردی که کنارش ایستاده بود داد و سعی کرد تو گوشه کناره های ذهنش ، محبتی از جنس محبت درون چشم های عکس ده سال ِ پیشش ، تو نگاه های این روز هاش پیدا کنه .
ولی نبود. این روزها تو چشم های اون مرد هیچ محبتی نبود . هیچ گرمایی نبود که دلش رو به آتیش بکشه برای لحظه ای پرشدن از جادوی محبتش ...
روش رو از قاب عکس ِ بی اندازه غریبه گرفت و راهش رو به سمت آشپزخونه ی همیشه تمیز و با سلیقه اش ، کج کرد . بالای سر اجاق کوچیک ِ 4 شعله اش ایستاد و با فکر درگیرش ، شروع کرد به هم زدن ِ دیگ ِ "دو نفره" ی قورمه سبزی ِ خوش رنگش .
بوی خوشی ک از ظرف خورش بلند شده بود یادش می اورد که الان جا افتاده و همین موقع هاست ک "مـَردش" برسه . یادش می اورد که مرد ِ خونه اش عاشق قورمه سبزی بود . یادش می آورد که ...
با شنیدن صدای در که به هم کوبیده شد ؛ نفهمید چطور قاشق چوبی ی بزرگ رو توی دیگ ِ جوشان ِ قورمه ول کرد و به سمت در دوید .
چهره ی خسته و بی تفاوت ِ همیشگی ِ این چند ماه ِ اخیرش رو که دیده و سلام ِ نیمه جویده اش رو که شنید ، نتونست روی پا بند بشه . تکیه زد به دیوار راهرو و به مسیر قدم هاش که تا اتاق خواب ِ سردشون ادامه پیدا میکرد زل زد .
برای لحظه ای بی حواسیش باعث شد قطره اشکی از گوشه ی چشمش بغلطه و تا کناره ی لب های تشنه تر از همیشه اش پایین بیاد ولی نفس عمیقی کشید و در حالی که تو دلش خودش رو به خاطر این غفلت سرزنش میکرد ، اشکش رو پاک کرد و به سراغ قورمه سبزیش رفت .
میز "یک نفره" ی رنگارنگی برای مرد ِ خسته اش چید و خودش به سمت اتاق ِ کوچیکی رفت که نقطه ی مقابل ِ اتاق خوابشون بود .
چشماش روی تانیه شمار ِ ساعت ِ عروسکی ِ روی دیوار نشست و با خودش فکر کرد چرا تازگی ها هر تانیه به اندازه ی چند تپش ِ بیشتر طول میکشه ؟
قبل تر ها که جگر گوشه اش توی این اتاق آروم میخوابید و صدای نفس هاش زندگی رو به رگ هاشون تزریق میکرد ساعت انگار عجله ی بیشتری داشت برای رسیدن به مقصدی که هیچ وقت قرار نبود برسه ... برای این چرخش بی وقفه ی تا ابد ...
با خودش فکر کرد چندمین شبیه ک توی اتاق ِ خالی و سردی با خاطرات ِ بد ، میخوابه و سر ِ گرسنه زمین میذاره و میلش نمیکشه به غذای با عشق پخته با چاشنی ِ سردی و تنهایی؟!
شانه اش رو بالا انداخت و سرش رو روی بالش کوچیک ی جگر گوشه ی از دست رفته اش گذاشت . زانو هاش رو تو شکمش جمع کرد و دست هاشو دور زانو هاش حلقه کرد .
توی اون تاریکی ِ اتاق نگاهش رو از همه ی دنیا گرفت و گوش هاشو سپرد به آوای سوزناک ولی امیدوار ِ رهگذری توی کوچه ، که صداش از پشت پنجره خیلی خوب به گوش میرسید ...
"نگو سرده ...
داره خورشید در میاد ...
نگو تاریکه ...
شب غم سر میاد ..."
می گن شکستنی رفع بلاست ، ای دل کمی تحمل کن ، شاید “حکمتی” باشد . . .