هذیون های تب آلود ِ یک الهه ی سپید

درد در نواحی ِ بیکران ِ سپیدی ِ کاغذ هایم پیچیده است ...!

هذیون های تب آلود ِ یک الهه ی سپید

درد در نواحی ِ بیکران ِ سپیدی ِ کاغذ هایم پیچیده است ...!

درد های عجیب ِ یک "دچار" ... (1)

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ

درد های عجیب یک " دچار " ...

قسمت اول !

م.ش

http://www.audibleodyssey.org/wp-content/uploads/2013/02/Love-Is-Pain-image.jpg

.

درد های عجیب ِ یک "دچار" ... (1)

نگاهش رو دوخت به قاب عکس توی تاقچه . قاب عکسی که بیشتر از ده سال از عمرش نمیگذشت . ولی انقدر خاک گرفته بود و خاطره اش دور به نظر میرسید که باعث میشد ذهن و قلبش پر از غم و درد بشه . با چشمش خطوط ِ زیبای گیپور رو روی پارچه ی سپید رنگ لباسش توی قاب عکس دنبال کرد و چشم هاش خیره موند روی دستش که دور بازویی پیچیده شده در پارچه ی فلانل ِ مشکی رنگ ، حلقه شده بود . نگاهش رو روی صورت ِ سه تیغه ی مردی که کنارش ایستاده بود داد و سعی کرد تو گوشه کناره های ذهنش ، محبتی از جنس محبت درون چشم های عکس ده سال ِ پیشش ، تو نگاه های این روز هاش پیدا کنه .

ولی نبود. این روزها تو چشم های اون مرد هیچ محبتی نبود . هیچ گرمایی نبود که دلش رو به آتیش بکشه برای لحظه ای پرشدن از جادوی محبتش ...

روش رو از قاب عکس ِ بی اندازه غریبه گرفت و راهش رو به سمت آشپزخونه ی همیشه تمیز و با سلیقه اش ، کج کرد . بالای سر اجاق کوچیک ِ 4 شعله اش ایستاد و با فکر درگیرش ، شروع کرد به هم زدن ِ دیگ ِ "دو نفره" ی قورمه سبزی ِ خوش رنگش .

بوی خوشی ک از ظرف خورش بلند شده بود یادش می اورد که الان جا افتاده و همین موقع هاست ک "مـَردش" برسه . یادش می اورد که مرد ِ خونه اش عاشق قورمه سبزی بود . یادش می آورد که ...

با شنیدن صدای در که به هم کوبیده شد ؛ نفهمید چطور قاشق چوبی ی بزرگ رو توی دیگ ِ جوشان ِ قورمه ول کرد و به سمت در دوید .

چهره ی خسته و بی تفاوت ِ همیشگی ِ این چند ماه ِ اخیرش رو که دیده و سلام ِ نیمه جویده اش رو که شنید ، نتونست روی پا بند بشه . تکیه زد به دیوار راهرو و به مسیر قدم هاش که تا اتاق خواب ِ سردشون ادامه پیدا میکرد زل زد .

برای لحظه ای بی حواسیش باعث شد قطره اشکی از گوشه ی چشمش بغلطه و تا کناره ی لب های تشنه تر از همیشه اش پایین بیاد ولی نفس عمیقی کشید و در حالی که تو دلش خودش رو به خاطر این غفلت سرزنش میکرد ، اشکش رو پاک کرد و به سراغ قورمه سبزیش رفت .

میز "یک نفره" ی رنگارنگی برای مرد ِ خسته اش چید و خودش به سمت اتاق ِ کوچیکی رفت که نقطه ی مقابل ِ اتاق خوابشون بود .

چشماش روی تانیه شمار ِ ساعت ِ عروسکی ِ روی دیوار نشست و با خودش فکر کرد چرا تازگی ها هر تانیه به اندازه ی چند تپش ِ بیشتر طول میکشه ؟

قبل تر ها که جگر گوشه اش توی این اتاق آروم میخوابید و صدای نفس هاش زندگی رو به رگ هاشون تزریق میکرد ساعت انگار عجله ی بیشتری داشت برای رسیدن به مقصدی که هیچ وقت قرار نبود برسه ... برای این چرخش بی وقفه ی تا ابد ...

با خودش فکر کرد چندمین شبیه ک توی اتاق ِ خالی  و سردی با خاطرات ِ بد ، میخوابه و سر ِ گرسنه زمین میذاره و میلش نمیکشه به غذای با عشق پخته با چاشنی ِ سردی و تنهایی؟!

شانه اش رو بالا انداخت و سرش رو روی بالش کوچیک ی جگر گوشه ی از دست رفته اش گذاشت . زانو هاش رو تو شکمش جمع کرد و دست هاشو دور زانو هاش حلقه کرد .

توی اون تاریکی ِ اتاق نگاهش رو از همه ی دنیا گرفت و گوش هاشو سپرد به آوای سوزناک ولی امیدوار ِ رهگذری توی کوچه ، که صداش از پشت پنجره خیلی خوب به گوش میرسید ...

"نگو سرده ...

داره خورشید در میاد ...

نگو تاریکه ...

شب غم سر میاد ..."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۲۷
میم . شین

نظرات  (۸)

می گن شکستنی رفع بلاست ، ای دل کمی تحمل کن ، شاید “حکمتی” باشد . . .

 

پاسخ:
شاید ...
حتی یه ذره تو دلم نیست:*
پاسخ:
خدا رو شکر :)

گریه کار کمی است

برای توصیف نداشتنت . . .

دارم به رفتار پر شکوهی

شبیه یه

مرگ

فکر می کنم. . . !

پاسخ:
فکر نکنید به این رفتار پر شکوه !
عذاب وجدان میگیرم :|
یه خورده ناراحت شده بیدم اما بهت حق داده بودم ! همون شب حرف زدیم برطرف شد!

اصلا ناراحت نباش :)
پاسخ:
مطمئنی برطرف شد ؟ شاید باید بیام حضوری از دلت در بیارم ! ها ؟!
:)))))))))))
الهی ... ببخش عزیزم ... هی ...
نیستم . یعنی دیگه برام مهم نیست . خیلی وقته دارم پیش خدا چزمون میزنم منو از این خونه بکشه بیرون . ولی فایده نداره ! هی میگه صبر کن ! صبر کن !
منم ترجیح میدم اخلاق سگیمو سگی تر از این نکنم با این اعصاب خوردی ها !
:/
بی خیال اینا ! الان عصبانی نیستما . فدای تو بشم منو ببخش اصلا دلم نمیخواد تو دلت بمونه ! :(
 وقتی مادر پدرت تصمیم بگیرن ، نظر تو فرقی داره اصن؟

خب اعصابتو به هم بریزی نریزی ، چه فرقی داره؟

کی جز خودت ضربه می بینه!

تو الان ناراحتی !  بیخیال ! حق داری


پاسخ:
ازم ناراحت شدی  ?
دست خودم نبود . ببخش منو باشه ?
OK
پاسخ:
ها ?
میترایم .... جا مهم نیست!

مهم دلته ! اگه بهش خوش بین باشی همه چی  خوب پیش میره

اصلا نگران نباش

هرچی خدا بخواد! شاید مصلحتی هست

تو اذیت نکنی خودشو :) باشع؟ :****

جان من؟ :)))))

آجی خودم ::*
پاسخ:
من خوشبینم . سال 93 بهترین سالیه ک تا حالا گذروندم . همین دو ماهی اولش برام وفور نعمت بوده :|
نگران نیستم . هستم عایا ؟ نمیدونم .
مصلحت ؟ ایشالا ک صلاح خیری توش دربیاد .
من چ اذیتی دارم بکنم ؟ فقط چشام سرخ میشه و اندازه اش میشه قد 200 تومنی سکه ! همین . اتفاق خاصی هم نمیفته .
اینو ببین :
شیراز --> مروست --> سانیج --> یزد --> برازجان --> تهرون --> نوشهر --> برازجون 1 ---> برازجون 2 ---> برازجون 3 ----->(نوشهر 99%)
من هنوز 20 سالم نشده فرانی . تو این سیر رو ببین ؟ با کدوم منطق علمی جوره ؟
انتظار نداشته باش بعد این همه بد بختی مصلحت حالیم بشه .
تازه اینا رو من بودم . شیرازم ده تا خوابگاه عوض کردیم من یه بار نوشتمش .
اینم همونه ^_^

خب من نظرمو تو سالسا گفتم :)))
پاسخ:
:)))
فرانی فک کنم خوابت میومده نظرمو درست نخونده بودی !: دی
مرسی عزیزم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی