نوشتن نمی آید مرا !
چند روزه سر یه موضوعی ... یکی که نه ! سر یه سری موضوعاتی آن چنان ذهنم و زندگیم بهم ریخته ک حس میکنم ذهنم فلج شده !
نیاز واقعا زیادی به نوشتن دارم ! اما اصلا نمیتونم بنویسم .
بماند ک امروز قول داده بودم یه کاری رو به سر انجام برسونم و هیچ قدمی برنداشتم و اصلا هم به روی خودم نیاوردم ! :|
این داستان R ک دو پست پایین تره الکی نیستا .
حاصل 6 سال تمرین نویسندگی منه ک تو قالب یه داستان جمع شده . یه رمانه با 3 فصل ک فصل اولش از زبون مردی 30-32 ساله ی انگلیسی ِ به اسم ادوارد !
قبلا تو باشگاه داستانم ، ک الان هیچ حرفی درباره اش ندارم ، چند قسمتی ازش گذاشته بودم .
خیلی ها گفتن چرا این رمانتو خارجکی نوشتی و اینا !
ببینید بحث اصلن خارجکی بودنش نیس ! بحث اینه ک من یهو یه ایده اومد تو ذهنم و شروع کردم نوشتنش ! فقط برای این ک یک بار به طور جدی خودم رو محک بزنم .
همین !
یه بار من خیلی دلم شکست . خیلی .
یه بنده خدایی ک نظرش بیش از اندازه برام مهم بود ، داستان رو ... فقط قسمت اول ِ داستان رو ...
خوند !
ولی آن چنان منو کوبوند ک تا چند ماه دست به قلم نبردم اصلا ! همون باعث شد ک کلا از باشگاه داستان ک ماریا و فرانی میشناسنش بیام بیرون !
تمام این ها رو گفتم ک بگم من نوشتم برای دل خودم . برای این ک احساس آرامش کنم . همین . و این یه تمرینیه برام ک خودمو محک بزنم . ببینم میتونم یه موضوعو جدی دنبال کنم و بنویسم یا نه !
پس اگه لطف کردین و خوندین و نظرتون رو گفتین ک یه دنیا ممنون .
اگه هم نه که بی خیال :)
پ.ن: یکی از غلط های تاریخی ام تو این داستانه نوشتن "ترجیه" به جای "ترجیح " بود . واقعا دلم نیومد درستش کنم !D: